به نام نامی الله 

دختر يلدا

قطعا صبورتر از دختر بهار و تابستان است

چرا كه او اولين ثانيه هاي نفس كشيدنش را 

در ميان سياه ترين و طولاني ترين تاريكي سال بوده

تاريك ترين ها برايش آشناست

با طولاني بودن سختي ها مانوس است

صبوري

آسانترين كاري ست كه از دختر يلدا برمي آيد ...

 

باران می بارد

من هستم و شيشه بخار كرده اتاقم

اسم تو  را روي شيشه می نويسم

حرف آخر اسمت قطره اي می شود و سر میخورد پايين

ببار

پا به پاي اشك هايم ... همچون آسمان!

 

 

بازگشته ام

با کوله باری از شعر های ناگفته...

تنها اینجا

مکان امن عاشقانه های من است ....

 

 

سرد اســـــــــت


قلبــــــــــــــــــــــــــــــــم


کم کم یـــــــــــــــــــــــــــــخ می زند


من مانده ام در انـــــــــــــــــــــــتظار


کی گـــــــــــــــرما می رسد


یخـــــــــــــــــــیم


نه تنــــــــــــــــــــــها امروز

بلکه همیشه.....

 



 
گاه یک سنجاقک به تو دل می بندد

و تو هر روز سحر می نشینی لب حوض


تا بیاید از راه

از خم پیچک نیلوفرها

روی موهای سرت بنشیند

یا که از قطره آب کف دستت بخورد

گاه یک سنجاقک ، همه معنی یک زندگی است...


 

آهسته بیا

چیزی هم ننویس


نظر هم نگذار

همان که بخوانی بس است

من به بی محلی آدمها عادت دارم ...!

 

آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد

رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:

خش خش برگ ها.............

همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:

دوستت دارم...............

 

امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی
تو گذرانده اند…
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم : به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم،
روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد،
زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،
نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود،
و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم

و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی...

 

 

 

 

 

گویند کریم است و گنه می بخشد... گیرم که ببخشد من زخجالت چه کنم....

 

عکسهای زیبا با موضوع شب های قدر

ازآسمان باران اناانزلنا برفرق زمین میبارد
امشب چشمانم را با آب توبه می شویم
و کلام قرآن در دهانم می ریزم
تا خواب چشمانم را نیازآرد...

 

عکسهای زیبا با موضوع شب های قدر

پیامبر(ص):

«‌هر کس شب قدر را بیدار بماند

گناهانش آمرزیده می­شود

حتی اگر تعداد آنها به تعداد ستارگان آسمان

و به سنگینی کوه‌ها باشد…»

 

عکسهای زیبا با موضوع شب های قدر

برای درخواست از خداوند قرآن را واسطه قرار دهید...

زیرا قرآن محبوب ترین وسیله جلب رضایت خداوند است.

امام علی (ع)


 

عکسهای زیبا با موضوع شب های قدر

امشب برای رسیدن به آسمان نردبان لازم نیست،

دستت را که بلند کنی ستاره اینجاست

نگاهتان که آسمانی شد یاد ما را شهاب سنگی کنید

که گوشه ی کوچکی از آسمانتان را خط میزند

 

عکسهای زیبا با موضوع شب های قدر

تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
لیله القدرعزیزی است بیا دل بتکانیم
سهم ما چیست ازاین روز؟

همین خانه تکانی...

 

 

 

سکـــــــــــوت می کنـــــم . . .
نه اینـــــــــــــــکه دردی نیسـت . . .
گلویی نمــــــــانده برای فــــــــــریـــــاد . . .


 

از معلمم شنيدم

صبح روز اول سال

« با محبت جمله سازيد. ‌»

اولي قلم تراشيد:

« من محبت را دوست دارم »

دومي تنور دل بتفتيد:

« مادرم محبت است كلاً »

سومي كه بود دلگير:

« محبت دروغ است »

سبط شاعري هجا كرد:

« از محبت خارها گل مي شود »

يك به يك جُمَل بخوانديم

آخرين نفر ز جا خاست

كودكي يتيم

كمرو

جامه اش دريده بر تن

صورتش لهيده از غم

في المثل

بودنش نبود او بود

جمله را چنين شروع كرد:

« خدا ما را دوست دارد »

ياد دارم بهترين شد

چون معلم گريه مي كرد

و مي گفت: « بچه ها گفتم با محبت جمله سازيد.‌»
 

زندگینامه جوانی گمراه ولی هدایت شده

 
 
چند وقت پيش توي تهران، توي حسينيه اي منبر ميرفتم، يه جووني اومد نزديک سي سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنويس، گفت نوشتني نيست. گفتم ببين منو قبول داري؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار ميکنم، کسي که نتونه حرفشو بنويسه بعدشم نميتونه بگه. يک و دو و سه و چهار کن و بنويس. گفت باشه.فرداشب که اومديم، يه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم ديدم اين همونيه که من در به در دنبالش ميگشتم.فرداشب اومد گفت که: چي شد؟گفتم من نوکروتنم، من ميخوام با شما يه چند دقيقه صحبت کنم.وعده کرديم و گفت که: منو چجوري ميبينيد شما؟گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چي بگم؟گفت: نه ظاهري، گفتم بچه هيئتي زد زير گريه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدوني من چه جناياتي کردم، چه گناهايي کردم. فقط خوب خوبه اي که ميتونم بگم از گناهايي که کردم اينه که مادرمو چند بار کتک زدم، پدرمو زدم، ديگه عرق و شراب و کاراي ديگه شو، ديگه...گفتم پس الآن اينجوري!!!!!گفت حضرت زهرا دستمو گرفت گفت حاج آقا من سرطاني بودم، سرطاني ميدوني يعني چي؟گفتم يعني چي؟گفت به کسي سرطاني ميگن که نه زمان حاليشه، نه مکان، نه شب عاشورا حاليشه، نه تو حسينيه، نه مکان ميفهمه گفت من سرطاني بودم يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، هرکي هر کي رو جور ميکرد تو اين خونه مجردي اونجا رختخواب گناه و معصيت...گفت شب عاشورا هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند نه نمازي، نه حسيني، هيچي يگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند، دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه ميگفت ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، دخترخانم چادري داشت ميرفت حسينيه خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم با هر مکافاتي که بود، ميرسونمت و ....ـخلاصه، بردمش توي اون خانه مجردي اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره گفت توي گريه يه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم حسينيه!گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم: جواني، جواني کردن جواني، گناه جواني، شهوت اينارو هم هيچ حاليم نيست
گفت اين خانمه گفت: تو اگر لات هم هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟ گفت: چطور؟_ خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي لوتي وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن گفت ما غيرتي شديم لباسامو پوشيدم و گفتم: يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه اي که ميخواست بره پياده اش کردم از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم، دم شيشه گفت: ايشاالله مادرم فاطمه دستتو بگيره، خدا خيرت بده آبروي منو نبردي، خدا خيرت بده...ميگه اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و ....تو صحبت ها که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه اما داشت به من ميگفت ميگفت: اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ميگيره، اينارو ميگفت منم سفت رانندگي ميکردم پياده که شد رفت، آمدم خونه ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند حسينيه تو اينام فقط لات من بودم گفت تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چپي هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندندميگفت من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم ميگفت پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگيرزهراجان يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگيرمن ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم کسي هم تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم ديگه، کسي نبودميگفت نزديکاي سحر بود، پدر و مادرم از حسينيه آمدندتا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمش رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت: رضا جان کجا بودي؟گفتم چطور؟ گفت بوي حسين ميدي!رضاجان بوي فاطمه ميدي، کجا بودي؟افتادم به دست پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخش من کتک زدم، اشتباه کردم بابام گريه کن، مادرم گريه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسيني شده صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم تو حسينيه تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم همه خوشحال رئيس هيئت آدم عاقليه آمد و پيشوني مارو بوسيد و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي گفت منم هي زنجير ميزدم و ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به مهدي زدم گريه ميکردم جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، رئيس هيئت منو صدا زدمن یه خواهشی دارم به کسانی که دستشون به دهنشون میرسه، میتونند سالی چند نفرو کربلا ببرند تورو به خدا یکی از کسانی که کربلا میبرید از این طایفه باشه
اون جوونی که اهل این حرفها نیست اما یه روز عاشورا میاد، همون روز دستشو بگیر بگو خوش آمدی، میای بریم کربلا؟این جوونا اگر شش گوشه ی حسینو ببینند گریه میکنند، متحول میشن، کربلا آدمو آدم میکنه اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت میگفت حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
اومدم شبکه رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم. داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره
میگفت رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره. میگفت حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم یه مدتی، دو سالی گذشت میگفت حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلامیگفت منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون. من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.میگفت منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونیدگفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون، مادررمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:یا زهرا!!!!!سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق میگفت من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟گفتم چی میگه؟گفت: مادر میگه که....دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....به خاطر من ردش نکن مادر دیشب فاطمه سفارشتو کردهبه خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید، زهرا آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده

یا فاطمه الزهرا ادرکنی

  

 

 

 

 

 

 

 

شهادت بانوی دو عالم تسلیت باد... 

 

شمع وجود فاطمه سوسو گرفته است

شب با سکوت بغض علی خو گرفته است

آتش گرفت جان علی با شراره آه

وقتی که از ولی خدا رو گرفته است

قلب تمام ارض و سماوات و عرش و فرش

یک جا برای غربت بانو گرفته است...

 

 

 

عمریست رهین منت زهرائیم

مشهور شده به عزت زهرائیم

مُردیم اگر به قبر ما بنویسید

 ماپیر غلام حضرت زهراییم. . .

 

 

 

مدینه  در وطن تنهاترینم

ولی الله ام و خانه نشینم

ز سوز داغ زهرای جوان مرگ

شرر خیزد ز آه آتشینم

 

 

خدای آسمونی...

 

 

 

آه ای خدای آسمون، غم هارو از دلم ببر

 

سیاهی و بد دلی رو از فکر و از ذهنم ببر

 

کاری بکن هر دم فقط از عشق تو دم بزنم

 

تو بی کسی و دلواپسی اسمتو فریاد بزنم

 

تنهایی و غصه هامو مصلحت تو بدونم

 

سختی های زندگیمو از حکمت تو بدونم

 

با یاد تو آه ای خدا، جهنم هم میشه بهشت

 

 تو سرزمین دل من، نیست دیگه حتی یه جای زشت

 

کاری بکن که یاد تو همیشه تو دلم باشه

 

گفتن اسم و ذکر تو، زمزمه لبم باشه

 

کاری بکن یه روز بیاد، عوض بشه این سرنوشت

 

همه مردم بدونن، عشق به تو یعنی بهشت...

 

 

 

 
 
 
 
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت .

 
او به خدا گفت : خداوند ، دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه
 
 
 شکلی هستند خداوند او را به سمت دو در هدایت کر
 
 
 و یکی ازآنها را باز کرد و
 
 
مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزر
 
 
 وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود
 
 
 آن قدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد. افرادی
 
 
 که دور میز نشسته بودند
 
 
 لاغرمردنی و مریض حال بودند و به نظر قحطی زده می آمدند
 
 
 آنها در دست خود قاشق هایی با دسته ی بسیار بلند داشتند که این
 
 
 دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هرکدام از آنها به راحتی
 
 
 می توانستند دست خود را داخل خورش ببرند تا قاشق خود را پر کنند ، اما
 
 
از آنجایی که این دسته ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی توانستن
 
 
 دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
 
 
مرد روحانی با دیدن صحنه ی بدبختی و عذاب آنها غمگین شد.
 
 
خداوند گفت تو جهنم را دیدی. حال نوبت بهشت است.
 
 
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل
 
 
 
 اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افرادی دور میز
 
 
 آنها هم مانند اتاق قبل، همان قاشق های دسته بلند
 
 
 را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بودن
 
 
 و می گفتند و می خندیدند.
 
 
مرد روحانی گفت: خداوندا ، نمی فهمم. چه رازی در این میان است؟

 
خداوند پاسخ داد: ساده است . فقط احتیاج به یک مهارت دارد
 
 
 اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، درحالی که آدم های
 
 
 طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!!!

 

 

بار خدایا ...

 

 از کوی تو بیرون نرود پای خیالم ..

 

 نکند فرق به حالم ..

 

چه برانی چه بخوانی

 

چه به اوجم برسانی چه به خاکم بکشانی ..

 

 نه من آنم که برنجم ، نه تو آنی که برانی  ..

 

کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل

من خدا را دارم

 

به خدا تا اندازه ی امیدوار باش که جرات گناه کردن پیدا نکنی

 

و از اون تا اندازه ی بترس که از رحمت اون ناامید نشوی . . .

 

مرامت عشق، لبخندت صمیمی / قدم هایت “صراط المستقیمی”

 

بگویم “یا علی” آغـاز هر کار / که “بسم الله رحمن الرحیمی”.

 

خدایا هر روز کمی اندوه برام بفرست

 

زیرا در اندوه است که تو یاد میشوی و در خوشی از یاد میروی . . ..

 

خداوندا

 

تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم

 

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

 

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

 

مبادا جا بمانم  از قصار موهبت هایت

 

خداوندا مرا مگذار تنها لحظه ای حتی . . .

 

هرگز فراموش نکن که هر چه رخ دهد همواره در آغوش خدا هستی . . ..

 

من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد

 

خدا گفت : نه تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی . . .

 

ادعای عشق به خدا ،از کسی که سجاده دلتنگ حضور اوست ، پذیرفتنی نیست

 

نماز نجوای عاشقانه با محبوب است . . .

 

خدایم را دوست دارم چون وفادارترین است

 

و شاید به رسم همین وفاداریست که دوستانم را به او میسپارم . . .

 

الهی! در دلِ دوستانِ تو ، نور عنایت پیداست

 

و جان ها در آرزوی وصال تو حیران و شیداست.

 

چون تو مولا که راست؟ و چون تو دوست کجاست؟

 

آموخته ام که وقتی ناامید میشوم ، خداوند با تمام عظمتش ناراحت میشود

 

و عاشقانه انتظار میکشد که به رحمتش امیدوار شوم . . .

 

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است

 

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

 

خانه ی خدا نزدیک ماست

 

و تنها اثاث آن ، عشق است

 

هر چه روح به خدا نزدیک تر باشد، مشکلات و انحراف آن کمتر است.

 

زیرا کمترین حرکت در دایره رسو شده توسط پرگار مرکز ان می باشد . . .

 

خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا

 

زمانیکه هراس مرگ میدزد د سکوتت را

 

یکی همچون نسیم دشت میگوید

 

کنارت هستم ای تنها . . .

 

بیایید کمتر خطوط قلبمان را اشغال کنیم. شاید خدا پشت خط باشد . . .

 

خدای من همان خداییست که بدون هیچ انتظاری همه را دوست دارد

 

و وفادارترین معشوق هم اوست که انسان را پس از همه خطاها

 

و دل دادن به دنیا و اهل دنیا در آغوش عشق میپذیرد . . .

 

با شادی و سرور و خنده ای در دل زندگی کنید ،

 

در این صورت خدا نیایش شما را خواهد شنید

 

حتی اگر کلمه ای هم بر زبان نرانید

کلینیک خدا

  

 

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم.

فهمیدم که بیمارم.

خدا فشار خونم را گرفت ، معلوم شد که لطافتم پائین آمده ،

 زمانی که دمای بدنم را سنجید ،

دماسنج 60 درجه اضطراب را نشان داد .

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین

 گذرگاه عشق نیاز دارم ، تنهائی

سرخرگهایم را مسدود کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند

به قلبم خون رسانی کنند .

به بخش ارتوپدی رفتم ، چون دیگر نمیتوانستم

با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی

پیدا کرده بودم .فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم

 چون نمیتوانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم

 فراتر ببرم . زمانیکه از مشکل شنوائی ام

گله کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را

آنگاه که در طول روز با من سخن میگوید نمیشنوم...

خدای مهربان برای همه این مشکلات به من مشاوره رایگان داد .

 و من به شکرانه اش تصمیم گرفتم ازین پس تنها از داروهایی

 که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است

 استفاده کنم :

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم .

قبل از رفتن به محل کار ، یک قاشق

آرامش بخورم. هر ساعت یک کپسول

صبر ، یک فنجان بردباری ، و یک لیوان

فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم . 

 

بسیار زیبا از مرحوم حسین پناهی

 

چرا نمی شناسی ام ...؟

چرا نمی شناسمت ...؟

می دانم مرا نمی شنوی و من این را از سیبی که از

دستت افتاد فهمیدم

دیگر به غربت چشم هایت خو کرده ام و به درد های باد

کرده روحم

که از قاب تنم بیرون زده اند ....

با توأم بی حضور تو بی منی با حضور من

می بینی تا کجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازک

پروانه نشکند

همه سهم من از خود دلی بود که به تو دادم ...

و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم

ساخته بودی گریستم

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم

بودند

نخ های آبی ام تمام شده اند

و گل های بقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند

باید بیش از بند آمدن باران بمیرم ....!!



♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡


دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش

شده ایم


♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*دیگر گوسفند نمی درند*
*به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...*
* *

♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
**
**اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!*
**
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*

* عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *

*بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... *

*بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *

*تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *

*تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *

*و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!*

♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*این روزها به جای" شرافت" از انسان ها *

* فقط" شر" و " آفت" می بینی !*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*راســــــتی،

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!

"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*می‌دونی"بهشت" کجاست ؟ *

*یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! *

*بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*وقتی کسی اندازت نیست *

* دست بـه اندازه ی خودت نزن...*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!

بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،

بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا

*بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام

،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح

، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان *

*بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*ماندن به پای کسی که دوستش داری *

* قشنگ ترین اسارت زندگی است !*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡

* *
*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*

* بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!!*
**
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*مگه اشك چقدر وزن داره...؟ *

*که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...*
* *
♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡ ♡
* *
*من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...*

* یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم *

* ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...*

*و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!*